• وبلاگ : روزنوشت يک دختر
  • يادداشت : اخرين ديدار ياران
  • نظرات : 5 خصوصي ، 16 عمومي
  • ساعت ویکتوریا
     
    + نجوا 
    دختر! خاطره خواسته بودي از مون؟!
    خب من چي بگم آخه؟!
    قرار بود بياي ببينيم ت که نيومدي، قرار بود بياي محکم بغلم کني که نکردي، قرار بود...
    بعد خب يادمه يه چيزايي، يادمه يه گپ هايي، يادمه يه حس هاي مشترکي، يادمه درک يه دردهاي مشترکي، يادمه هم حسي ها، مهربوني هات، دلخوري هات، نشاط ت، کمک اون بار ت و ...
    خب من چي بايد بگم؟
    يه حسي ئه خب، دلم تنگ شده بود برات، گفتم اينجا رو اين يه صفحه ش رو نگه داشته بودي، شايد سري بزني بهش و بفهمي که اگه نباشي هم هستي... :-*